به یاد پدربزرگ

عکسی از پدربزرگم

هفته پیش با مادرم حرف می‌زدم. مثل همیشه ازشون پرسیدم چه خبر؟ مادرم در جواب گفتند: «داشتم مموری گوشی قدیمیم رو نگاه می‌کردم و یک فیلم از زمانی که پدربزرگت زنده بود و اون شعرورِ [معادل با آن شعری که می‌دانی در گویش کرمانی] رو داشت می‌خوند. برات می‌فرستم» و بعد مکالمه ادامه پیدا کرد؛ مثل همه مکالمه‌های دیگری که هر چند روز یک بار با ایشان دارم. تنها فرق این مکالمه این بود که افکار من از روی اون «شعرو» عبور نکرد. ظهر روز بعد مادرم فیلم رو واسم تو تلگرام فرستادند و بعد از دیدنش تمام خاطراتم از آن خانهٔ قدیمیِ ته کوچه بن‌بست زنده شد. خاطراتم از خانواده‌ام. خاطراتم از بچگیم. خاطراتم از تنهایی بازی کردنم در حیاط آن خانه. خاطراتم از پدربزرگم و خاطراتم از مواجه جدی من با سفری به نام مرگ.

عصر بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۸ تو خونه نشسته بودم و حدود یک ساعت از نصبِ Need for Speed: Most Wanted گذشته بود و با ذوق داشتم بازی میکردم. در خونه ما قانون این بود که در ایام مدرسه، اجازه بازی ندارم. می‌موند سه ماه تابستون و تعطیلات عید. اون روز اولین روز تعطیلات عید بود و بالاخره بعد از ۶ ماه انتظار طولانی می‌تونستم دوباره بازی کنم، سرشارِ از ذوق. گوشی خونه زنگ خورد و مامانم جواب دادند.
تماس از مشهد بود. از خونه دایی مسعودم (دایی بزرگم). مثل هر سال سمنو می‌پخت تو اون ایام و به مادرم زنگ میزد. مادرم فوری تماس رو قطع کرد و با چشمی تر بهم گفتند که لباسات رو بپوش میریم خونه داییت (دایی دومم که کرمان بود). یعنی چی؟! کجا بریم؟
+ من:‌ «من تازه نشستم پشت کامپیوتر. تورو خدا یکم دیگه بازی کنم بعد.»
– مادرم در حالی که اولین قطره اشک از چشمش سرازیر شد: «نمیشه. پاشو همین الان بریم»
+ من: «باشه. چی شده مگه؟»
– مادرم: «حالِ داییت مسعودت خوب نیست.»

یادم نیست مادرم چطوری تا اونجا رانندگی کردند ولی یادمه وقتی که زن‌داییم در رو باز کرد و با مادرم چشم تو چشم شد، صدای شیون بلند شد. من هنوز خیلی ناراحت بودم که بازیم متوقف شده بود ولی این حد از گریه برای یه ناخوش‌احوالی داییم طبیعی نبود. با رفتن به داخل خونه و دیدن خاله‌ها و دایی‌هایی که همه در حال اشک ریختن بودند، تازه دوهزاریم افتاد. صحنه عجیبی بود واسه من. انگاری مسابقه داشتن که کی بلندتر گریه می‌کنه ویا کی بیشتر از حال میره. همه بجز دایی‌ای که خونه‌اش بودیم.
اون بدون هیچ گریه‌ای، داشت به این و اون زنگ میزد تا پدربزرگ و مادربزرگ از روستامون بیان کرمون؛ کی با پدرم بره سمت مشهد؛ کی بره دنبال چاپِ اعلامیه؛ نهایت هم خیلی شیک رفت آرایشگاه و صورتش رو مرتب کرد. اینقدر خونسرد بود که با خودم گفتم، دایی چقدر بی‌احساسه که هیچ واکنشی نداره. حتما خیلی خوشحاله که دیگه دایی بزرگ اونه. خیلی از فکر کودکانه‌ام نگذشت که تشنج کرد و بعد رفت توی اتاق و صدای گریه از اتاق در بسته میومد.

پدربزرگم در حال خواندن یک شعر محلی قدیمی در حالی که در وسط «کلمه‌هارا گم می‌کند»

بعد از مرگ داییم، پدربزرگم دیگه با تفنگش به شکار نرفت. دیگه پشت ماشین ننشست. دیگه تو چایخونه محل دیده نشد. دیگه پیرهن رنگی تنش ندیدم. دیگه عصرهای جمعه تو خونه نبود. پدربزرگم بعد از مرگ داییم، صاحب عزایی طولانی شد. کمتر از ۴ سال هم طول کشید تا همسایه دایی مسعودم شد. همسایه دیوار به دیوار. همونجایی که خودش از قبل انتخاب کرد بود. انصافا هم حق داشت؛ اونجا ویوی خیلی خوبی به کل روستا داشت. غروب‌های جمعه‌ای که دلت گرفته، اونجا کمتر دلگیر بود. وقتی رفت من دیگه اونقدری بچه نبودم. دیگه میفهمیدم مرگ چیه. البته ظاهرا برداشت من از مرگ با برداشت بقیه از مرگ فرق داشت چون من به اندازه بقیه گریه نمیکردم. حتی یادمه یکی از زنای فامیل بهم گفت تو حتما پدربزرگت رو دوست نداری که گریه نمی‌کنی.

اینجا چندتا خاطره ازشون می‌نویسم تا اگه روزی آلزایمر گرفتم، اینجا رو مرور کنم.
وقتایی که خیلی بچه بودم(شاید ۶-۷ سالگی) و زودتر از همه بیدار می‌شدم، میرفتم تو هال و پدربزرگم بیدار بود. معمولا بعد از نماز صبح دیگه نمی‌خوابید. منو بغل میکرد و با هم می‌رفتیم تو حیاط خونه تا با کبوترهایی که داشت گندم بدیم. در انباری رو باز میکرد و بهم می‌گفت از اون گونی بزرگ سفید که هم‌قد من بود، گندم بردارم و دستامو تا جایی که جا داره پر کنم و بریزم روی زمین. بعد می‌نشستم تو کوشش (بغلش) و با هم تماشا میکردیم نشستن کفترا و دونه خوردنشون رو.
بعد از اینکه پر میکشیدن برمیگشتیم داخل و سر سفره دوتایی با هم صبحونه می‌خوردیم. کم کم آدمای دیگه بیدار میشدن و به سفره می‌پیوستن. همیشه هم بندهٔ خدا دوتا دونه کش دور پاهاش گره زده بود با این که خیلی سال بود دیگه نظامی نبود. همه چیزش منظم بود. ساعت خوابش، بیداریش، لباسش، غذا خوردنش، اسلحه‌های روی دیوارش.

داییم اما خیلی شبیه پدربزرگم نبود. یه معلم که خیلی دور به دور میدیدمش و ساکن مشهد بود. هر سال ۲۹م اسفند بود که زنگ در خونه ما می‌خورد و با زن‌داییم و پسردایی‌هام میومدن تو. البته یه بارم وسط سال وقتی چشممو باز کردم دیدم بغلم نشسته داره چایی می‌خوره. اینقدر خوشحال شد که مطمئن نبودم خوابم یا بیدار. اینقدر محکم بغلش کردم که مطمئن شدم بیدارم. یه بار که مهمونش بودیم، مارو برد طرقبه و چند ساعت تو شهربازی بازی کردیم. یادمه یه جایی بود به اسم تونل وحشت و ما داخل یه قفس متحرک نشستیم و بعد از چند دقیقه خاموشی، دیدم که یه شیر تو قفس کنارم نشسته. اینقدر ترسیدم و گریه کردم که وسطش متوقف شد و داییم اومد بغلم کرد. فیلمش هنوز باید روی VHS قدیمی باشه. بعدش رفتیم یه رستوران همون جا و دیزی سنگی خوردیم.

اگر شراب خوری جُرعه‌ای فَشان بر خاک / از آن گناه که نَفعی رسد به غیر چه باک؟ 
از غزل ۲۹۹ حافظ 

واسهٔ من مرگ دردناک نیست. ترسناک هم نیست. فقط یه پایانِ باشکوهه برای این دوره از زندگیه و بهترین واکنش بهش آرزوی آرامش و موفقیت برای اون شخص در مرحله بعدیه. تنها مشکلش اینه که گاهی دلم برای کسایی که رفتن تنگ میشه. ما این حق رو داریم که دلتنگ کسایی بشیم که روزی زندگی رو واسمون معنادارتر کردن و الان دیگه نیستن تا بهشون بگیم چقدر دلمون میخواد باهاشون چایی بخوریم.

دلم براتون تنگ شده دایی و پدربزرگ عزیزم. پایان.

2 پاسخ به “به یاد پدربزرگ”

  1. محمد فدوی گفت:

    بخشی از متن رو خوندم و ویدیو رو دیدم. بوی خانوادهٔ واقعی ایرانی می‌داد و اصالتی که باهاش غریبه نیستم ولی گم شده و خیلی دلتنگشم و شاید تصویری هم ازش نداشته باشم.
    مرسی که بدون گریم به اشتراک گذاشتیش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *