به یاد پدربزرگ
هفته پیش با مادرم حرف میزدم. مثل همیشه ازشون پرسیدم چه خبر؟ مادرم در جواب گفتند: «داشتم مموری گوشی قدیمیم رو نگاه میکردم و یک فیلم از زمانی که پدربزرگت زنده بود و اون شعرورِ [معادل با آن شعری که میدانی در گویش کرمانی] رو داشت میخوند. برات میفرستم» و بعد مکالمه ادامه پیدا کرد؛ مثل همه مکالمههای دیگری که هر چند روز یک بار با ایشان دارم. تنها فرق این مکالمه این بود که افکار من از روی اون «شعرو» عبور نکرد. ظهر روز بعد مادرم فیلم رو واسم تو تلگرام فرستادند و بعد از دیدنش تمام خاطراتم از آن خانهٔ قدیمیِ ته کوچه بنبست زنده شد. خاطراتم از خانوادهام. خاطراتم از بچگیم. خاطراتم از تنهایی بازی کردنم در حیاط آن خانه. خاطراتم از پدربزرگم و خاطراتم از مواجه جدی من با سفری به نام مرگ.